عشق زیبا
یک روز سرد زمستان دزدی به خانه ای وارد شد . زن و مردی را آنجا دید . دزد دست و پای زن را با طناب بست و چاقویش را به سوی مرد گرفت و گفت : پول و هرچه جواهر داری رو رد کن بیاد !!
مرد شروع به گریه کرد و گفت : برادر ، هرچی میخوای بردار ولی طنابها رو از دست و پای این خانم باز کن و بگذار بره .
دزد که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت : چه زیبا ، تا حالا کسی رو ندیده بودم انقدر به زنش عشق بورزه ..
مرد پاسخ داد : نه این زن همسایمونه ، زن من هم به زودی پیداش میشه !!
+ نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۰۷ ساعت توسط Ali Alishaei
|
برترین و جامعترین آرشیو داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی * گردآوری شده به مدت 12سال*