گفتگوی آتش و آب و آبرو
آتش و آب و آبرو با هم.
هر سه گشتند، در سفر همراه.
عهد کردند، هر يکى گم شد.
با نشانى ز خود شود پيدا.
گفت آتش: به هر کجا دود است.
ميتوان يافتن مرا آنجا.
آب گفتا، نشان من پيداست.
هر کجا باغ هست و سبزه بيا.
آبرو رفت و گوشه اى بگرفت.
گريه سر داد. گريه اى جانکاه.
آتش آن حال ديد و حيران شد.
آب. در لرزه شد، ز سر تا پا.
گفتش آتش، که گريه ى تو ز چيست ؟
آب گفتا بگو نشانه.. چو ما
آبرو لحظه اى به خويش آمد
ديدگان پاک کرد و.. کرد نگاه
گفت. محکم مرا نگه داريد
گر شوم گُم نميشوم پيدا
"رهي معيرى"
+ نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۲ ساعت توسط Ali Alishaei
|
برترین و جامعترین آرشیو داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی * گردآوری شده به مدت 12سال*