لقمان و ارباب
اربابِ لقمان به او دستـور داد که در زمینش ، برای او کنـجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو ، ارباب گفـت : چـرا جُو ڪاشتی؟
لقمان گفت : از خـدا امیـد داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.
اربابـش گفت : مگر این ممڪن است؟!
لقمـان گفت : تو را می بینـم که خـدای تـعالی را نافـرمانی می ڪنی و در حالی که از اوامید بهشت داری ،لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابـش گریست و او را آزاد سـاخت..
+ نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۶ ساعت توسط Ali Alishaei
|
برترین و جامعترین آرشیو داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی * گردآوری شده به مدت 12سال*