محمود بیضاوی میگوید که با پدر خدا حافظی گرمی کردم و برای کار به دیار غربت رفتم و قرار شد بعد از دو سال برگردم ..

کم کم به وقت بازگشتم نزدیک میشد که یکی از دوستانم خبری از پدر و مادر برایم آورد که چند روز پیش دزدی الاغ پدر را دزدیده و پدر نگران حال الاغ بوده

از قضا دزد برای خرید عمده میوه و سبزیجات به بازار رفته و بار سنگینی بر روی الاغ میگذارد و در شلوغی بازار مرد مشغول میشود اما خر که راه منزل پدر میدانسته به جلو درب منزل آمده و با مشکل وارد میشود !!

پدر مادر را صدا میزند که : بیا و ببین پسرت دو ساله رفته چیزی برای ما نفرستاده اما الاغ دو روز رفته و با دست پر برگشته !